بیا تابرگ گل نارفته برباد
گلی چینیم وبنشینیم دلشاد
بت فایز مکن تأخیر چندان
که تعجیل است عمر آدمیزاد
102
مرا تا دل به تن تسلیم کردند
همی مهر بتان تعلیم کردند
دل فایز بتان بردند یغما
ببردند وبه هم تقسیم کردند
103
بتی کز ناز پا بر دل گذارد
ستم باشدکه پا بر گل گذارد
تمنایی که دارد یار فایز
به چشم ما قدم مشکل گذارد
104
به جزمن هرکه با دلبر نشیند
الهی بر دلش خنجر نشیند
به والله که راضی نیست فایز
اگر با دوست پیغمبر نشیند
105
اگر صد تیر ناز از دلبرآید
مکن باور که آه از دل براید
پس از صد سال بعد ازمرگ فایز
هنوز آواز دلبر دلبر آید
106
جوانی هست چون گنجی خداداد
خوشا آن کس که این گنجش خداداد
برو فایز که این گنج از تو بگذشت
مزن دیگر تو از دست خدا داد
107
کسی کآگه ز حال ما نباشد
گرم شنعت کند بی جا نباشد
بداند هرکه بیند آن پریرو
که فایز بی سبب رسوا نباشد
108
خیالت گر نبودی دل می کرد
وگر شوقت نبد حاصل چه می کرد؟
نبود از عشق جانان فایز این جان
در این ویرانه تن منزل چه می کرد؟
109
سحر چون زهره ازمشرق برآمد
نگارم همچو مه از در درآمد
زفیض مقدم دلدار فایز
بحمدالله شب هجران سرآمد
110
سحرگاهان به گلشن انجمن بود
گل نسرین وسرو ویاسمن بود
همه گلها به گلشن جمع بودند
ولی فایز! نه پیدا یارمن بود