111
حصار دوست گر زآهن بر آرند
به دورش خندقی از اخگر آرند
رساند خود به یار خویش فایز
به راهش گر هزاران لشکر آرند
112
بتم سرپنجه با لوح و قلم زد
زمین و آسمان از نو به هم زد
پس پرده درآمد یار فایز
چو خورشیدی که از مشرث علم زد
113
بهار آمد زمین فیروزه گون شد
به عزم سیر دلدارم برون شد
به گل چیدن درآمد یار فایز
همه گلها زخجلت سرنگون شد
114
ره عشقست باید ز آن حذر کرد
به اول گام باید ترک سر کرد
نه راه هرکس است این راه فایز
خوشا آن شیردل کاو این سفر کرد
115
به دل گفتم مکن این قدر فریاد
که اندر خرمن صبر آتش افتاد
بسوزد هستی فایز سرا پا
گهی کان چشم شهلا آیدم یاد
116
دگر شب شد که تا جانم بسوزد
گریبان تا به دامانم بسوزد
برای خاطر دلدار فایز
همی ترسم که ایمانم سوزد
117
دگر شب شد که دل بی تاب گردد
دو چشمم نا امید از خواب گردد
عجب باریست بر دوش تو فایز
که بر کشتی نهی غرقاب گردد
118
دل من حالت پروانه دارد
ز آتش سوختن پروانه ندارد
دل فایزچو مرغ پرشکسته
به هر جا کو فتد پر ، وا ندارد
119
نخستین بار باید ترک جان کرد
سپس آهنگ روی گلرخان کرد
نباید در طریق عشق فایز!
حذر از خنجر وتیر و سنان کرد
120
که بر نخل امید من تبر زد؟
که بر مبنای اقبالم حجر زد؟
جدا فایز که کرد از وصل جانان
که برجانم خدنگ بی خبر زد