121
مه ده چار پیشت مضمحل شد
سهیل از گوشۀ چشمت خجل شد
چو عمر رفته رفتی برنگشتی
که فایز تا قیامت داغدل شد
122
سحرگاهان که شبنم برگل افتد
زنو شور وفغان دربلبل افتد
بت فایز به یاد نوگل خویش
به جانش صد هزاران غلغل افتد
123
بهار آمد زمردسان زمین شد
در و دشت وچمن صحرای چین شد
بیا بنشین توهم در پیش فایز
که بلبل با گل خود همنشین شد
124
شما که ساکنان کوی یارید
چرا این نعمت آسان می شمارید؟
دریغا چون شما می بود فایز
که سر بر آستان یار دارید
125
بتا زلف تو سر از سرکشان برد
به میدان گوی حسن از مهوشان برد
بت فایز چو رستم پور دستان
که در میدان (کشانی) ره کشان برد
126
خبر داری به من هجران چها کرد
دلم را ریش و جانم مبتلا کرد؟
زمردم عشق تو پوشیده فایز
ولی شوق تو رازش برملا کرد
127
دو زلف یار عنبر می تراود
جبینش نور اظهر می تراود
مگر فایز لبش را نام بردی
که از لبهات شکر می تراود؟
128
نه یادم می کنی نه می روی یاد
به خیری با یادت ای پریزاد
عجب نبود کنی فایز فراموش
فراموشی است رسم آدمیزاد
129
دوچشمت چون به چشمانم نگه کرد
لب لعل ورخت روزم سیه کرد
مکن عشوه دگر بر فایز زار
که ابروی کجت جانم تبه کرد
130
سحر، دل ناله های زار می کرد
چنان که دیده را خونبار می کرد
شکایتهای ایام جوانی
به فایز یک به یک اظهار می کرد
- ۹۵/۰۳/۰۴