151
صبا دوشم زجانان این خبر داد
که هی هی نخل امیدت ثمر داد
به پای خویش فایز یارت آمد
خدایت دولت بی درد سر دارد
152
رفیق ! از وصل جانانم مده یاد
میاور همچو نی بازم به فریاد
حذر کن زآب چشم وآتش دل
مده تو خاک فایز جمله بر باد
153
سحر شد نالۀ بلبل نیامد
فغان از عندلیب وگل نیامد
زمژگان پل بسازد فایز زار
چرا دلبر به راه پل نیامد؟
154
سحر سنبل دمید ولاله سر زد
که نرگس خیمه برکوه وکمر زد
چرا فایز از این غصه نمیرد
که نرگس تاج سلطانی به سرزد
155
عسل از معدن زنبور خیزد
کلام الله زکوه طور خیزد
اگر نشنیده ای بشنو تو فایز!
به قبرت یا محمد نور خیزد
156
پری رویان سلام ازمن رسانید
که ای سیمین تنان تا می توانید
زپا افتاده ای را دست گیرید
چو فایز بی دلی از در مرانید
157
سحر دل خود به خود فریاد می کرد
از این فریاد خاطر شاد می کرد
سراپا شمع سان می سوخت فایز
مگر عهد جوانی یاد می کرد
158
سحر دل ناله های زار می کرد
چنان که دیده را خونبار می کرد
شکایتهای ایام جوانی
به فایز یک به یک اظهار می کرد
159
فلک ! از جورتو دل پر زخون بود
غم واندوه من از حد فزون بود
نه اکنونست ظلمش یار فایز
زهنگام تولد تاکنون بود
160
دل من همچون هدهد در سبا شد
خیالم چون سلیمان در قفا شد
دل فایز ز استحضار بلقیس
مثال آصف بن برخیا شد