دگر از نو نوای نی بلند است
مگر چون من زهجران گله مند است
چو فایز ناله اش بی موجبی نیست
کسی دور از نیستانش فکنده است
62
بروقاصد که در رفتن ثوابست
به تعجیلی برو حالم خرابست
به تعجیلی برو در پیش دلبر
بگو فایز دمادم در عذابست
63
دلم را تیرمژگانت شکار است
نه مجبوریست دل خود خواستار است
مکش سینۀ فایز خدنگت
که این زآن دست وباز و یادگاراست
64
نه هر چشمه ای آب زلالست
نه هر لاله رخی صاحب کمالست
نه هر برگشته بختی هست فایز
نه هر گلدسته خوان مثل بلالست
65
بتا از کجرویهات شکایت
ولی باکس نگویم این حکایت
اگر درکلبۀ فایز نهی گام
کنم جانم نثار خاک پایت
66
مبرنام جدایی ترسم ای دوست
که همچون مار بیرون آیم از پوست
مکش فایز که هجران کشت او را
تن مقتول آزردن نه نیکوست
67
خبر از دل ندارم نیست یا هست
برید ازما وبا دلدار پیوست
گله از دل مکن فایز که پیری
تورا ازپا فکند ورفت از دست
68
به چشمان تو دل دادم امانت
لب ودندان تو کرده خیانت
دل فایز به زنجیر دوزلفت
گرفتی خود چرا کردی جنایت
69
شب ابر است ودنیا تیره وتار است
خیالم پاسبان کوی یار است
پلنگ نفس فایز سینه بر خاک
بکش جانا که هنگام شکار است
70
خدنگ مه جبینان دلنشین است
جفای نازنینان نازنین است
نشد رسته دل فایز از این دام
سرزلف بتان حبل المتین است