بتا مثل تو اندر شهر چین نیست
خطا گفتند لیکن این چنین نیست
بت فایز زصورت پرده بردار
نگوید تاکسی مه در زمین نیست
92
به دوشش گیسوان خوش دلپسند است
که این مخصوص آن قد بلند است
حمایلهای گیسو یار فایز
تو گویی جنگجویی با کمند است
93
نه هر رخشنده کوکب آفتابست
نه هر پیغمبری صاحب کتابست
نه هر شیرین شود معشوقه ، فایز!
نه هرآب روان بینی گلابست
94
نه هر اآهوی دشت آهوی چین است
نه هر گاوی که بینی عنبرین است
نه هر یاری وفادارست فایز!
وفا در خطۀ ارمن زمین است
د
95
بت زورق نشینم در امان باد
خدایش از بلایا حرز جان باد
به دریا باد فایز یارش الیاس
به صحرا خضر باوی همعنان باد
96
بت نامهربان دیدی چها کرد
وفا کردیم و او باما جفا کرد
کسی از دلبر فایز نپرسید
که ناحق حکم قتل ما چرا کرد؟
97
سحر شبنم چو بر گیسویش افتاد
به علالم شورشی از بویش افتاد
خوش آن ساعت که فایز همچو گیسوش
پریشان حال در پهلویش افتاد
98
بشارت باد ای دل دلبر آمد
به پیشت آن بت مه پیکر آمد
تو فایز جان شیرینت فدا کن
که شیرین با لب پرشکن آمد
99
نه قاصد نه پیام دلبر آمد
نه شام غم نه عمر من سرآمد
نیامد پیکی از دلدار فایز
نه شاپوری زملک من در آمد
100
زمن گشتی جدا ای سرو آزاد
نبودم یک زمانی بی تو دلشاد
چه کردم ای مه فایز که هرگز
نه یادم کردی ونه رفتی از یاد