وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار

نرم افزار فایز دشتی
وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی
وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار

وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار
در این سایت دوبیتی های فایز دشتی منتشر می شود
اپلیکیشن فایز دشتی نسخه1


طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دشتستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

91

بتا مثل تو اندر شهر چین نیست

خطا گفتند لیکن این چنین نیست

بت فایز زصورت پرده بردار

 نگوید تاکسی مه در زمین نیست

92

به دوشش گیسوان خوش دلپسند است

که این مخصوص آن قد بلند است

حمایلهای گیسو یار  فایز

تو گویی جنگجویی با کمند است

93

نه هر رخشنده کوکب آفتابست

نه هر پیغمبری صاحب کتابست

نه هر شیرین شود معشوقه ، فایز!

نه هرآب روان بینی گلابست

94

 نه هر اآهوی دشت آهوی چین است

نه هر گاوی که بینی عنبرین است

نه هر یاری وفادارست فایز!

وفا در خطۀ ارمن زمین است

د

95

بت زورق نشینم در امان باد

خدایش از  بلایا حرز جان باد

به دریا باد فایز یارش الیاس

به صحرا خضر باوی همعنان باد

96

بت نامهربان دیدی چها کرد

وفا کردیم و او باما جفا کرد

کسی  از دلبر  فایز  نپرسید

 که ناحق حکم قتل ما چرا کرد؟

97

سحر شبنم چو بر  گیسویش افتاد

به علالم  شورشی  از  بویش  افتاد

خوش آن ساعت که فایز همچو گیسوش

پریشان  حال   در   پهلویش  افتاد

98

بشارت باد ای دل دلبر آمد

به پیشت آن بت مه پیکر آمد

تو فایز جان شیرینت فدا کن

که شیرین با لب پرشکن آمد

99

نه قاصد نه پیام دلبر آمد

نه شام غم نه عمر من سرآمد

نیامد پیکی از دلدار فایز

نه شاپوری زملک من در آمد

100

زمن گشتی جدا  ای  سرو آزاد

نبودم یک زمانی بی تو دلشاد

چه کردم ای مه فایز که هرگز

نه یادم کردی ونه رفتی از یاد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

 

81

اگر دوران دهد بربادم ای دوست

وگر هجران کند بنیادم ای دوست

مکن باور که فایز چشم و زلفش

رود از خاطر واز یادم ای دوست

82

عرق برچهره ات گل یا گلابست

ویا پروین به روی ماهتابست؟

نشانده یا فایز نقره برآل

ویا بر آتش تر خشک آبست؟

83
اگر در عهد، ابروت منکر ماست

ولی تصدیق تو چشمان شهلاست

لب و دندان و زلف وخال فایز!

مرا زین چار شاهد قطع دعواست

84

نه هر ویرانه دل مأوای عشقست

نه هر سینه که بینی جای عشقست

دلی همچون دل فایز بباید

که او اندرخور سودای عشقست

85

به قربان خم  زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فایز  را به غارت

تو شاهی خیل مژگانها سپاهت

86

به گل سنبل فروهشته که گیسوست

کشیده تیغ چشمانش که ابروست

مترجم کرده ابرو یار فایز

که بسم الله اینک مصحف روست

87

چه مقصود است از این جانا بگو راست

گهی کنج می نهی زلف گهی راست

بگفت از بهر بیم خصم فایز

که یعنی مار و عقرب هردو مار است

88

در این عالم غمم از حد فزونست

دلم از  بهر  خوبان  غرق خونست

گله  از  تو  ندارم  یار  فایز!

شکایتها  ز  بخت  و اژگونست

89

من از چشم تو می ترسم که مست است

که هم مست است وهم خنجر به دست است

بت فایز به ایمای دو ابروش

چرا با راست بازان کج نشسته است؟

90

دلم در گوشه چشمش مکین است

نشسته تا ابد منزل گزین است

دل فایز گرفته خوش مقامی

بلی خوشدل دل کوثر نشین است

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

71

چراخواهی که من آیم به غربت

 چرا باید کشم این رنج ومحنت

درازی عمر فایز این چنین شد

که لعنت بر چنین عمری به ذلت

72

به تیرم زد  کمان افکند در پشت

که یعنی من  ندانم کی تورا کشت

تو خود اثبات کردی قتل فایز

به خونم کرده ای رنگین سرانگشت

73

انیس من به جز  آه سحر نیست

غذای من به جز خون جگر نیست

خداوندا بسوزش تا بداند

که آه زار فایز بی اثر نیست

74

 بیا جانا که دنیا را وفا نیست

جوی راحت در این محنت سرا نیست

دراین ره هرچه فایز دیده بگشود

زهمراهان  اثر جز نقش پا نیست

75

دلا دیدی که دلبر عهد بکشست

زما ببرید وبا اغیار پیوست؟

تو فایز از جفای بی وفایان

بسایی تا قیامت دست بر دست

76

به گلشن تا زگل نام ونشانت

حدیث بلبل وگل درمیانست

جهان تا هست ذکر شعر فایز

میان دوستان این داستانست

77

بتا عشقت به جانم آتش افروخت

که تا صبح قیامت بایدم سوخت

گر از آبم برون آری بمیرم

وفاداری زماهی باید آموخت

78

ندانم چون کنم دل بی قرار است

به چشم روز روشن شام تار است

ندانم راز دل با کی بگویم

دو چشم فایز اینک اشکبار است

79

رخ تو دلبرا مانند ماهست

رخ من از غمت چون برگ کاهست

به فایزعهد یاری بسته بودی

مگر نه عهد بشکستن گناهست؟

80

ندارم راحتی جز زجر و زحمت

به جز خواری و دشواری و محنت

دل فایز به پیری کرده پرواز

به باغ گلرخان چون اشتر مست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۱
  • ۰

61

دگر از نو  نوای  نی  بلند  است

مگر چون من زهجران گله مند است

چو فایز ناله اش بی موجبی نیست

کسی دور از نیستانش فکنده است

62

بروقاصد که در رفتن ثوابست

به  تعجیلی برو حالم  خرابست

به تعجیلی برو  در  پیش  دلبر

بگو فایز  دمادم  در عذابست

63

دلم را تیرمژگانت شکار است

نه مجبوریست دل خود خواستار است

مکش سینۀ فایز خدنگت

که این زآن دست وباز و یادگاراست

64

نه هر چشمه ای آب زلالست

نه هر لاله رخی صاحب کمالست

نه هر برگشته بختی هست فایز

نه هر گلدسته خوان مثل بلالست

65

بتا از کجرویهات شکایت

ولی باکس نگویم این حکایت

اگر درکلبۀ فایز نهی گام

کنم جانم نثار خاک پایت

66

مبرنام جدایی ترسم ای دوست

که همچون مار بیرون آیم از پوست

مکش فایز که هجران کشت او را

تن مقتول آزردن نه نیکوست

67

خبر از دل ندارم نیست یا هست

برید ازما وبا دلدار پیوست

گله از دل مکن فایز که پیری

تورا ازپا فکند ورفت از دست

68

به چشمان تو دل دادم امانت

لب ودندان تو کرده خیانت

دل فایز به زنجیر دوزلفت

گرفتی خود چرا کردی جنایت

69

شب ابر است ودنیا تیره وتار است

خیالم پاسبان کوی یار است

پلنگ نفس فایز سینه بر خاک

بکش جانا که هنگام شکار است

70

خدنگ مه جبینان دلنشین است

جفای نازنینان نازنین است

نشد رسته دل فایز  از این دام

سرزلف بتان حبل المتین است

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

51

زهم بگسسته ای بند نقابت

که بنمایی به مردم آفتابت

مه فایز! بپوشان رخ اگر تو

زقتل عام باشد اجتنابت

52

سرم پر شور شیدای تو کافیست

دلم داغ تمنای تو کافیست

به سیر گلستان فایز چه حاجت؟

خیال قد وبالای تو کافیست

53

سخن آهسته تر گو دلبر این جاست

بت حوراوش مه پیکر این جاست

نگر! قد و جمالت یار فایز

گل این جا سرو  این جا عبهر این جاست

54

بهشت است این زمین یا کوی یار است

که خاکش نافۀ مشک تتار است

حدیث سلسبیل وحور فایز!

بیان صورت و لبهای یار است

55

نه  قامت ، تازه سرو جویبار است

نه نرگس، چشم آهوی تتار است

حدیث  سلسبیل  و حور  فایز

بیان صحبت  لبهای  یار  است

56

اگر از روی تو مهجورم ای دوست

زدرد دوریت رنجورم ای دوست

جدا فایز ز تو نز بی وفائیست

خدا داند که من مجبورم ای دوست

57

تو خوبی او زخوبی بی نیاز است

تو سروی آن پری  رخ سرو ناز است

مرنج از راستی دلدار فایز

تو بازی آن نکو رخ شاهباز است

58

تو که هیچت زحال ما خبر نیست

خبر زین کام خشک و چشم تر نیست

بود اندر وطن آسوده ، فایز!

کسی کش دلنوازی در سفر نیست

59

مرا یاران وصیت این چنین است

که در هرکجا که آن جانان مکین است

به دوش آن جا برید تابوت فایز

که جای  تربتم آن سرزمین است

60

 به لب خال سیاهت جایگاهست

شب من بدتر از خال سیاهت

به فایز بوسه ای زان لب عطا کن

که گر محروم می سازی گناهست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

41

برفت آن یار وازما مهر برداشت

خیالش هم مراآسوده نگذاشت

به فایز  آنچه  کرده   آن  جفاجو

نه باور کرددل نه عقل پنداشت

42

دل آگه چه محتاج برید است

چه حاجتمند پیغام و نوید است؟

خبر  از  حال  فایز  یار   دارد

چه لازم دیگرش گفت وشنید است؟

43

مرا در پیش  راهی پر ز بیم  است

از این ره در دلم خوفی عظیم است

برو فایز میندیش از مهابت

که آنجا حکم با رب رحیم است

44

نه ازدل می رود بیرون خیالت

نه از یادم رود یک دم وصالت

معاذ الله  رود  از  یار  فایز

رخ و ذلف و لب ودندان وخالت

45

گرت با ما نگارا میل سود است

منم بایع مبیعت این دل ماست

بت فایز مکن دیگر اقاله

که ما را هم شهود و هم سجلهاست

46

به رویش زلف اندر پیچ وتابست

همان این اضطراب از التهابست

از آن فایز سیه فام است زلفش

که دایم در جوار آفتابست

47

دلم از دست خوبان چاک چاکست

تنم از هجرشان اندوهناکست

چو فایز خورده باشد تیر غمزه

زتیر طعنۀ دشمن چه باکست؟

48

زمن ببرید جانان باز پیوست

شکست عهد کهن آیین نو بست

بحمدالله غمین برخاست دشمن

به بزم دوست فایز شاد بنشست

49

نه هر بالا نشینی ماهتابست

نه هر سنگ وگلی در خوشابست

نه هرکس شعرگوید فایزاست او

نه هر ترکی زبان افراسیابست

50

نه چشم است آن که چشمانش ندیده ست

نه گوش است آن که صوتش ناشنیده ست

زفایز پرس حسنش پای تا سر

که شبها رنج بی خوابی کشیده ست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

31

کنم مدح خم ابروت یا روت

نهم نام لبت یاقوت یا  قوت

یقینم هست فایز زنده گردد

رسد برتختۀ تابوت تا بوت

32

رخت تا در نظر می آرم ای دوست

خودم را زنده می پندارم ای دوست

ولی چون  تو  برفتی  یار  فایز

بگو این دل به کی بسپارم ای دوست

33

هر آن کس عاشق است از دور پیداست

لبش خشک و دوچشمش مست و شیداست

بود فایز مثل روزه داران

اگر تیرش زنی خونش نه پیداست

34

دلا امشب نه وقت قیل وقال است

نه هنگام حکایات طویل است

ببین  فایز! قوافل  در  قوافل

به هرجانب صدای الرحیل است

35

خداوندا جوانیم بسر رقت

درخت شادکامی بی ثمررفت

 درخت  شادکامی  عمر فایز

سر شام آمد و بانگ سحر رفت

36

جهان رفت و جوانی و چمن رفت

گل نسرین و سرو و یاسمن رفت

پس ازمن دوستان گویند «افسوس

که آخر فایز شیرین سخن رفت»

37

سرزلف وسیاهت شام یلداست

طلوع صبح در جیب تو پیداست

شب و روز تو فایز همچنین  است

خوشم کاین هردو نعمت قسمت ماست

38

نر پر دارم که پروازم به کویت

نه پا دارم گذار آرم به  سویت

خدایا! چارۀ فایز همین   است

نشیند   تا   بمیرد  ز   آرزویت

39

به دار الملک تن دل پادشاهست

جوارح در اطاعت چون  سپاهست

به هر  جا  عزم دارد  شاه  فایز

که را یارا که گوید این نه راهست

40

هنوزم بوی زلفش در مشام است

هنوزم ذوق لبهایش به کام است

کجا  فایز  شود  از  ناله  خاموش

مگر آن دم که در خاکش مقام است

 

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

21

سرزلف تو جانا لام ومیم است

چو بسم الله الرحمن الرحیم است

به هفتادو دو ملت برده حسنت

قدم از هجر تومانند جیم است

22

مرا این زندگانی از بوی یار است

وگرنه جان بدین پیکر چه کار است؟

کنون که هست فایز زنده ز آنست

دوچشم ودل به راه انتظار است

23

بتا بر طرف معجر کن نقابت

مهل بی پرده مانند آفتابت

بت فایز بپوشان رخ که ترسم

شبی نامحرمی بیند به خوابت

24

اسیرم کرده چشم مستت ای دوست

قتیلم کرده تیر شستت ای دوست

خوشا  فایز  رود   اندر  گدایی

ولی دستش بود در دستت ای دوست

25

رخ تو کعبه ومحراب ابروت

صفا ومروه این چشمان جادوت

طواف کوی حسنت حج فایز

حجر آن خال باشد کوست بر روت

26

دل من همچو رستم درعتابست

چوتوران ملک سلم از او  خرابست

رقیب  گریسوز وفایز وسیاوش

فرنگیس عشق ودل افراسیابست

27

گهی دل مسکنش در کنج لبهات

گهی در حلقۀ زلف چلیپات

دل فایز گهی بر پشت ابروت

گهی در زیر نرگس های شهلات

28

اگر دانی که فردا محشری نیست

سئوال و پرسش و پیغمبری نیست

بتاز  اسب  جفا  تا  می توانی

که فایز را سپاه و لشکری نیست

29

رخ تو آتش وزلف تو دود است

مرا زین سردمهریها چه سود است؟

چو فایز در بیابان تشنه  جان داد

چه حاصل در صفاهان زنده رود است

30

اگر از رخ براندازی نقابت

کنند  مردم خیال آفتابت

از این پوشیده ای  رخ یار فایز

که ترسی شب کسی بیند به خوابت؟

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

الف

1

مزن شانه به زلف پر شکن را

مپوش از سنبل تر  یاسمن را

دل فایز وطن دارد در آن زلف

مکن دور از وطن اهل وطن را

2

عجب دارم از آن زلف چلیپا

که دارد صد هزاران دل درآن جا

بت فایز! مزن شانه  برآن زلف

مکن ویرانه خود آن آشیانها

3

بهار آمد گلستان شد مطرا

شدند از نوعنادل مست و شیدا

جوانی کاش فایز! بد چو گلشن

که هرساله شدی سر سبز وخضرا

4

بتا آهسته تر بردار پا را

از این دام بلا بردار ما را

سراغ نیمه جان داری ز فایز

بیا بستان سرمنت خدا را

5

اگر خواهی بسوزانی جهان را

رخی بنما بیفشان گیسوان را

بت فایز اشارت کن به ابروت

بکش تیغ  و بکش پیر وجوان را

6

به رخ جا داده ای زلف سیه را

به کام عقرب افکندی تو مه را

که دیده عقرب  جراره  فایز؟

زند  پهلو  به  ماه  چهارده   را

7

مرا خلد برین  دی بودیم جا

کنونم دوزخ است امروز مأوا

نمانده دی  نماند فایز امروز

خدا داندچه باشد حال فردا

8

به دست  آن بت طاوس زیبا

میان عاشقان شد فتنه برپا

دل فایز همیشه درهراس است

که ماکشته شویم ویار رسوا

9

به زیر  پرده آن روی دل آرا

بود چون شمع در فانوس پیدا

دل فایز چو پروانه به دورش

مدامش سوختن باشد تمنا

10

بگو آن قاصد نیکو لقا را

ببر بردوستان پیغام مارا

همان ساعت که دیدی یارفایز

به خاطر آوری این بینوا را

  • نرم افزار فایز دشتی