وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار

نرم افزار فایز دشتی
وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی
وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار

وبلاگ رسمی نرم افزار فایز دشتی -اشعار
در این سایت دوبیتی های فایز دشتی منتشر می شود
اپلیکیشن فایز دشتی نسخه1


طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

151

صبا دوشم زجانان این خبر داد

که هی هی نخل امیدت ثمر داد

به پای خویش فایز یارت آمد

خدایت دولت بی درد سر دارد

152

رفیق ! از وصل جانانم مده یاد

میاور همچو نی بازم به فریاد

حذر کن زآب چشم وآتش دل

مده تو خاک فایز جمله بر باد

153

سحر شد نالۀ بلبل نیامد

فغان از عندلیب وگل نیامد

زمژگان پل بسازد فایز زار

چرا دلبر به راه پل نیامد؟

154

سحر سنبل دمید ولاله سر زد

که نرگس خیمه برکوه  وکمر زد

چرا فایز از این غصه نمیرد

که نرگس تاج سلطانی به سرزد

155

عسل از معدن زنبور خیزد

کلام الله زکوه طور خیزد

اگر نشنیده ای بشنو تو فایز!

به قبرت یا محمد نور خیزد

156

پری رویان سلام  ازمن  رسانید

که ای سیمین تنان تا می توانید

زپا افتاده ای را دست گیرید

چو فایز بی دلی از در مرانید

157

سحر دل خود به خود فریاد می کرد

از این فریاد خاطر شاد می کرد

سراپا شمع سان می سوخت فایز

مگر عهد جوانی یاد می کرد

158

سحر دل ناله های زار می کرد

چنان که دیده را خونبار می کرد

شکایتهای ایام جوانی

به فایز یک به یک اظهار می کرد

159

فلک ! از جورتو دل پر زخون بود

غم واندوه من از حد فزون بود

نه اکنونست ظلمش یار فایز

زهنگام تولد تاکنون بود

160

دل من همچون هدهد در سبا شد

خیالم چون سلیمان در قفا شد

دل فایز ز استحضار بلقیس

مثال آصف بن برخیا شد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

141

مراهم ساق وهم زانو کند درد

کمر با ساعدو بازو کند درد

به هر عضو تو فایز پیری آمد

جوانی رفت و جای او کند درد

142

صنم عشق تو همچون نار نمرود

مرا در منجنیق عشق فرسود

خلیل آسا رود فایز در آتش

تو (قل یا نار کونی برد) کن زود

143

بگو تا دلبر حورم بیاید

سفید و نازک و بورم بیاید

دمی که می رود تابوت فایز

بگو تا بر لب گورم بیاید

144

سهیل اندر یمن بلغار سوزد

دل عاشق زهجر یار سوزد

سهیل اندر یمن سالی به یک بار

دل فایز دمی صد بار سوزد

 145

به صعوه منصب بلبل ندادند

به نیلوفر شمشم گل ندادند

چرا فایز ! به جز اولاد هاشم

کسی رارفرف ودلدل ندادند؟

146

نه هر دل عشق  جانان  قابل افتد

نه این قرعه به نام هر دل افتد

هزاران دل بیاید تا یکی دل

چو فایز در محبت کامل افتد

147

وفا دخلی به محبوبی ندارد

جفا هم بیش از این خوبی ندارد

بتا زخم دل  را مرهمی نه

که فایز صبر ایوبی ندارد

148

اگر آهی کشم افلاک سوزد

در ودشت وبیابان پاک سوزد

اگر آهی کشد فایز ار این دل

یقین دارم گل نمناک سوزد

 149

بتا ختم رسل پیغمبری شد

به من روشن صفات دلبری شد

دو مثقال دلی که داشت فایز

به تاراج سر زلف پری شد

150

دلم را جزتو کس دلبر نباشد

به جز شور توام در سر نباشد

دل فایز تو عمداً می کنی تنگ

که تا جای کسی دیگر نباشد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

131

دلم از فرقت روی تو خون شد

سرشکم چون رخ تو لاله گون شد

به عمری آرزو کردم که گویی

که ای فایز! سرانجام تو چون شد

132

شب هجران مرا جانب بر لب آورد

فلک از  گردش افتد کاین شب آورد

شب آمد فایز دل خسته از نو

به خاطر یار سیمین غبغب اورد

133

جوانی گر به نرخ جان فروشند

بده جان و بخر کارزان فروشند

اگر داد و ستد رسم است فایز

نپندارم چنین ارزان فروشند

134

خروس عرش دیشب التجا کرد

برای عاشق مسکین دعا کرد

الهی خیر از عمرش نبیند

هر آن کس یار از فایز جدا کرد

135

بلندبالا، بلند قد و لبت قند

بهای بوسه ای برگو به من چند

به قربان وفایت یار فایز

ببوسم دست و پایت قند در قند

136

جوانی کاشکی بیع وشرا بود

که تا این جان شیرین بها بود

جوانی خوش بهشتی بود فایز

ندانم دوزخ پیری کجا بود

137

خداوندا دلم از دین بری شد

اسیر دام زلف آن پری شد

پری دید و پریشان  گشت فایز

پری را هرکه دید از دین بری شد

138

مسلسل زلف عنبر بار دارد

مکحل نرگس خمار دارد

زابروی کمند و تیر مژگان

چو فایز کشتۀ بسیار دارد

139

دلم تاراج روی گلرخان شد

به میدان بتان چو گان زنان  شد

علاج درد فایز گوی برما

زهجر گلرخان قدم کمان شد

140

بهشت  از روی تو بهتر نباشد

زحوران حسن تو کمتر نباشد

از آن لعل لب و دندان ، فایز

یقین دارم که در کوثر نباشد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

 

121

مه ده چار پیشت مضمحل شد

سهیل از گوشۀ چشمت خجل شد

چو عمر رفته رفتی برنگشتی

که فایز تا قیامت داغدل شد

122

سحرگاهان که شبنم برگل افتد

زنو شور وفغان دربلبل افتد

بت فایز به یاد نوگل خویش

به جانش صد هزاران غلغل افتد

123

بهار آمد زمردسان زمین شد

در و دشت وچمن صحرای چین شد

بیا بنشین توهم در پیش فایز

که بلبل با گل خود همنشین  شد

124

شما که ساکنان کوی یارید

چرا این نعمت آسان می شمارید؟

دریغا چون شما می بود فایز

که سر بر آستان یار  دارید

 125

بتا زلف تو سر از سرکشان برد

به میدان گوی حسن از مهوشان برد

بت فایز چو رستم پور دستان

که در میدان (کشانی) ره کشان برد

126

 خبر داری به من هجران چها کرد

دلم را ریش و جانم مبتلا کرد؟

زمردم عشق تو پوشیده فایز

ولی شوق تو رازش برملا کرد

127

دو زلف یار عنبر می تراود

جبینش نور اظهر می تراود

مگر فایز  لبش را نام بردی

که از لبهات شکر می تراود؟

128

نه یادم می کنی نه می روی یاد

به خیری با یادت ای پریزاد

عجب نبود کنی فایز فراموش

فراموشی است رسم آدمیزاد

 129

دوچشمت چون به چشمانم نگه کرد

لب لعل ورخت روزم سیه کرد

مکن عشوه دگر بر فایز زار

که ابروی کجت جانم تبه کرد

130

سحر، دل ناله های زار می کرد

چنان که دیده را خونبار می کرد

شکایتهای ایام جوانی

به فایز یک به یک اظهار می کرد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

111

حصار دوست گر زآهن بر آرند

به دورش  خندقی از اخگر آرند

رساند خود به یار خویش فایز

به راهش گر هزاران لشکر آرند

112

بتم سرپنجه با لوح و قلم زد

زمین و آسمان از نو به هم زد

پس پرده درآمد یار فایز

چو خورشیدی که از مشرث علم زد

 113

بهار آمد زمین فیروزه گون شد

به عزم سیر دلدارم برون شد

به گل چیدن درآمد یار فایز

همه گلها زخجلت سرنگون شد

114

ره عشقست باید ز آن حذر کرد

به اول گام باید ترک سر کرد

نه راه هرکس است این راه فایز

خوشا آن  شیردل کاو این سفر کرد

115

به دل گفتم مکن این قدر فریاد

که اندر خرمن  صبر آتش افتاد

بسوزد هستی فایز سرا پا

گهی کان چشم شهلا آیدم یاد

116

دگر شب شد که تا جانم بسوزد

گریبان تا به  دامانم بسوزد

برای خاطر دلدار فایز

همی ترسم که ایمانم سوزد

117

دگر شب شد که دل بی تاب گردد

 دو چشمم نا امید از خواب گردد

عجب باریست بر دوش تو فایز

که بر کشتی نهی غرقاب گردد

118

دل من حالت پروانه دارد

ز آتش سوختن پروانه ندارد

دل فایزچو مرغ پرشکسته

به هر جا کو فتد پر ،  وا ندارد

119

نخستین بار باید ترک جان کرد

سپس آهنگ روی گلرخان کرد

نباید در طریق عشق فایز!

حذر از خنجر وتیر و سنان کرد

120

که بر نخل امید من تبر زد؟

که بر مبنای اقبالم حجر زد؟

جدا فایز که کرد از وصل جانان

که برجانم خدنگ بی خبر زد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

101

بیا تابرگ گل نارفته برباد

گلی چینیم وبنشینیم دلشاد

بت فایز مکن تأخیر چندان

که تعجیل است عمر آدمیزاد

102

مرا تا دل به تن تسلیم کردند

همی مهر بتان تعلیم کردند

دل فایز بتان بردند یغما

ببردند وبه هم تقسیم کردند

103

بتی کز ناز پا بر دل گذارد

ستم باشدکه پا بر گل گذارد

تمنایی که دارد یار فایز

به چشم ما قدم مشکل گذارد

104

به جزمن هرکه با دلبر نشیند

الهی بر دلش خنجر نشیند

به والله که راضی نیست فایز

اگر با دوست پیغمبر نشیند

105

اگر صد تیر ناز  از دلبرآید

مکن باور که آه از دل براید

پس از صد سال بعد ازمرگ فایز

هنوز آواز دلبر دلبر آید

106

جوانی هست چون گنجی خداداد

خوشا آن کس که این گنجش خداداد

برو فایز که این گنج از تو بگذشت

مزن دیگر تو از دست خدا  داد

107

کسی کآگه ز حال ما نباشد

گرم شنعت کند بی جا نباشد

بداند هرکه بیند آن پریرو

که فایز بی سبب رسوا نباشد

108

خیالت گر نبودی دل می کرد

وگر شوقت نبد حاصل چه می کرد؟

نبود از عشق جانان فایز این جان

در این ویرانه تن منزل چه می کرد؟

109

سحر  چون زهره ازمشرق برآمد

نگارم همچو مه از در درآمد

زفیض مقدم دلدار فایز

بحمدالله شب هجران سرآمد

110

سحرگاهان به گلشن انجمن بود

گل نسرین وسرو ویاسمن بود

همه گلها به گلشن جمع بودند

ولی فایز! نه پیدا یارمن بود

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

91

بتا مثل تو اندر شهر چین نیست

خطا گفتند لیکن این چنین نیست

بت فایز زصورت پرده بردار

 نگوید تاکسی مه در زمین نیست

92

به دوشش گیسوان خوش دلپسند است

که این مخصوص آن قد بلند است

حمایلهای گیسو یار  فایز

تو گویی جنگجویی با کمند است

93

نه هر رخشنده کوکب آفتابست

نه هر پیغمبری صاحب کتابست

نه هر شیرین شود معشوقه ، فایز!

نه هرآب روان بینی گلابست

94

 نه هر اآهوی دشت آهوی چین است

نه هر گاوی که بینی عنبرین است

نه هر یاری وفادارست فایز!

وفا در خطۀ ارمن زمین است

د

95

بت زورق نشینم در امان باد

خدایش از  بلایا حرز جان باد

به دریا باد فایز یارش الیاس

به صحرا خضر باوی همعنان باد

96

بت نامهربان دیدی چها کرد

وفا کردیم و او باما جفا کرد

کسی  از دلبر  فایز  نپرسید

 که ناحق حکم قتل ما چرا کرد؟

97

سحر شبنم چو بر  گیسویش افتاد

به علالم  شورشی  از  بویش  افتاد

خوش آن ساعت که فایز همچو گیسوش

پریشان  حال   در   پهلویش  افتاد

98

بشارت باد ای دل دلبر آمد

به پیشت آن بت مه پیکر آمد

تو فایز جان شیرینت فدا کن

که شیرین با لب پرشکن آمد

99

نه قاصد نه پیام دلبر آمد

نه شام غم نه عمر من سرآمد

نیامد پیکی از دلدار فایز

نه شاپوری زملک من در آمد

100

زمن گشتی جدا  ای  سرو آزاد

نبودم یک زمانی بی تو دلشاد

چه کردم ای مه فایز که هرگز

نه یادم کردی ونه رفتی از یاد

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

 

81

اگر دوران دهد بربادم ای دوست

وگر هجران کند بنیادم ای دوست

مکن باور که فایز چشم و زلفش

رود از خاطر واز یادم ای دوست

82

عرق برچهره ات گل یا گلابست

ویا پروین به روی ماهتابست؟

نشانده یا فایز نقره برآل

ویا بر آتش تر خشک آبست؟

83
اگر در عهد، ابروت منکر ماست

ولی تصدیق تو چشمان شهلاست

لب و دندان و زلف وخال فایز!

مرا زین چار شاهد قطع دعواست

84

نه هر ویرانه دل مأوای عشقست

نه هر سینه که بینی جای عشقست

دلی همچون دل فایز بباید

که او اندرخور سودای عشقست

85

به قربان خم  زلف سیاهت

فدای عارض مانند ماهت

ببردی دین فایز  را به غارت

تو شاهی خیل مژگانها سپاهت

86

به گل سنبل فروهشته که گیسوست

کشیده تیغ چشمانش که ابروست

مترجم کرده ابرو یار فایز

که بسم الله اینک مصحف روست

87

چه مقصود است از این جانا بگو راست

گهی کنج می نهی زلف گهی راست

بگفت از بهر بیم خصم فایز

که یعنی مار و عقرب هردو مار است

88

در این عالم غمم از حد فزونست

دلم از  بهر  خوبان  غرق خونست

گله  از  تو  ندارم  یار  فایز!

شکایتها  ز  بخت  و اژگونست

89

من از چشم تو می ترسم که مست است

که هم مست است وهم خنجر به دست است

بت فایز به ایمای دو ابروش

چرا با راست بازان کج نشسته است؟

90

دلم در گوشه چشمش مکین است

نشسته تا ابد منزل گزین است

دل فایز گرفته خوش مقامی

بلی خوشدل دل کوثر نشین است

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

71

چراخواهی که من آیم به غربت

 چرا باید کشم این رنج ومحنت

درازی عمر فایز این چنین شد

که لعنت بر چنین عمری به ذلت

72

به تیرم زد  کمان افکند در پشت

که یعنی من  ندانم کی تورا کشت

تو خود اثبات کردی قتل فایز

به خونم کرده ای رنگین سرانگشت

73

انیس من به جز  آه سحر نیست

غذای من به جز خون جگر نیست

خداوندا بسوزش تا بداند

که آه زار فایز بی اثر نیست

74

 بیا جانا که دنیا را وفا نیست

جوی راحت در این محنت سرا نیست

دراین ره هرچه فایز دیده بگشود

زهمراهان  اثر جز نقش پا نیست

75

دلا دیدی که دلبر عهد بکشست

زما ببرید وبا اغیار پیوست؟

تو فایز از جفای بی وفایان

بسایی تا قیامت دست بر دست

76

به گلشن تا زگل نام ونشانت

حدیث بلبل وگل درمیانست

جهان تا هست ذکر شعر فایز

میان دوستان این داستانست

77

بتا عشقت به جانم آتش افروخت

که تا صبح قیامت بایدم سوخت

گر از آبم برون آری بمیرم

وفاداری زماهی باید آموخت

78

ندانم چون کنم دل بی قرار است

به چشم روز روشن شام تار است

ندانم راز دل با کی بگویم

دو چشم فایز اینک اشکبار است

79

رخ تو دلبرا مانند ماهست

رخ من از غمت چون برگ کاهست

به فایزعهد یاری بسته بودی

مگر نه عهد بشکستن گناهست؟

80

ندارم راحتی جز زجر و زحمت

به جز خواری و دشواری و محنت

دل فایز به پیری کرده پرواز

به باغ گلرخان چون اشتر مست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۱
  • ۰

61

دگر از نو  نوای  نی  بلند  است

مگر چون من زهجران گله مند است

چو فایز ناله اش بی موجبی نیست

کسی دور از نیستانش فکنده است

62

بروقاصد که در رفتن ثوابست

به  تعجیلی برو حالم  خرابست

به تعجیلی برو  در  پیش  دلبر

بگو فایز  دمادم  در عذابست

63

دلم را تیرمژگانت شکار است

نه مجبوریست دل خود خواستار است

مکش سینۀ فایز خدنگت

که این زآن دست وباز و یادگاراست

64

نه هر چشمه ای آب زلالست

نه هر لاله رخی صاحب کمالست

نه هر برگشته بختی هست فایز

نه هر گلدسته خوان مثل بلالست

65

بتا از کجرویهات شکایت

ولی باکس نگویم این حکایت

اگر درکلبۀ فایز نهی گام

کنم جانم نثار خاک پایت

66

مبرنام جدایی ترسم ای دوست

که همچون مار بیرون آیم از پوست

مکش فایز که هجران کشت او را

تن مقتول آزردن نه نیکوست

67

خبر از دل ندارم نیست یا هست

برید ازما وبا دلدار پیوست

گله از دل مکن فایز که پیری

تورا ازپا فکند ورفت از دست

68

به چشمان تو دل دادم امانت

لب ودندان تو کرده خیانت

دل فایز به زنجیر دوزلفت

گرفتی خود چرا کردی جنایت

69

شب ابر است ودنیا تیره وتار است

خیالم پاسبان کوی یار است

پلنگ نفس فایز سینه بر خاک

بکش جانا که هنگام شکار است

70

خدنگ مه جبینان دلنشین است

جفای نازنینان نازنین است

نشد رسته دل فایز  از این دام

سرزلف بتان حبل المتین است

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

51

زهم بگسسته ای بند نقابت

که بنمایی به مردم آفتابت

مه فایز! بپوشان رخ اگر تو

زقتل عام باشد اجتنابت

52

سرم پر شور شیدای تو کافیست

دلم داغ تمنای تو کافیست

به سیر گلستان فایز چه حاجت؟

خیال قد وبالای تو کافیست

53

سخن آهسته تر گو دلبر این جاست

بت حوراوش مه پیکر این جاست

نگر! قد و جمالت یار فایز

گل این جا سرو  این جا عبهر این جاست

54

بهشت است این زمین یا کوی یار است

که خاکش نافۀ مشک تتار است

حدیث سلسبیل وحور فایز!

بیان صورت و لبهای یار است

55

نه  قامت ، تازه سرو جویبار است

نه نرگس، چشم آهوی تتار است

حدیث  سلسبیل  و حور  فایز

بیان صحبت  لبهای  یار  است

56

اگر از روی تو مهجورم ای دوست

زدرد دوریت رنجورم ای دوست

جدا فایز ز تو نز بی وفائیست

خدا داند که من مجبورم ای دوست

57

تو خوبی او زخوبی بی نیاز است

تو سروی آن پری  رخ سرو ناز است

مرنج از راستی دلدار فایز

تو بازی آن نکو رخ شاهباز است

58

تو که هیچت زحال ما خبر نیست

خبر زین کام خشک و چشم تر نیست

بود اندر وطن آسوده ، فایز!

کسی کش دلنوازی در سفر نیست

59

مرا یاران وصیت این چنین است

که در هرکجا که آن جانان مکین است

به دوش آن جا برید تابوت فایز

که جای  تربتم آن سرزمین است

60

 به لب خال سیاهت جایگاهست

شب من بدتر از خال سیاهت

به فایز بوسه ای زان لب عطا کن

که گر محروم می سازی گناهست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

41

برفت آن یار وازما مهر برداشت

خیالش هم مراآسوده نگذاشت

به فایز  آنچه  کرده   آن  جفاجو

نه باور کرددل نه عقل پنداشت

42

دل آگه چه محتاج برید است

چه حاجتمند پیغام و نوید است؟

خبر  از  حال  فایز  یار   دارد

چه لازم دیگرش گفت وشنید است؟

43

مرا در پیش  راهی پر ز بیم  است

از این ره در دلم خوفی عظیم است

برو فایز میندیش از مهابت

که آنجا حکم با رب رحیم است

44

نه ازدل می رود بیرون خیالت

نه از یادم رود یک دم وصالت

معاذ الله  رود  از  یار  فایز

رخ و ذلف و لب ودندان وخالت

45

گرت با ما نگارا میل سود است

منم بایع مبیعت این دل ماست

بت فایز مکن دیگر اقاله

که ما را هم شهود و هم سجلهاست

46

به رویش زلف اندر پیچ وتابست

همان این اضطراب از التهابست

از آن فایز سیه فام است زلفش

که دایم در جوار آفتابست

47

دلم از دست خوبان چاک چاکست

تنم از هجرشان اندوهناکست

چو فایز خورده باشد تیر غمزه

زتیر طعنۀ دشمن چه باکست؟

48

زمن ببرید جانان باز پیوست

شکست عهد کهن آیین نو بست

بحمدالله غمین برخاست دشمن

به بزم دوست فایز شاد بنشست

49

نه هر بالا نشینی ماهتابست

نه هر سنگ وگلی در خوشابست

نه هرکس شعرگوید فایزاست او

نه هر ترکی زبان افراسیابست

50

نه چشم است آن که چشمانش ندیده ست

نه گوش است آن که صوتش ناشنیده ست

زفایز پرس حسنش پای تا سر

که شبها رنج بی خوابی کشیده ست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

31

کنم مدح خم ابروت یا روت

نهم نام لبت یاقوت یا  قوت

یقینم هست فایز زنده گردد

رسد برتختۀ تابوت تا بوت

32

رخت تا در نظر می آرم ای دوست

خودم را زنده می پندارم ای دوست

ولی چون  تو  برفتی  یار  فایز

بگو این دل به کی بسپارم ای دوست

33

هر آن کس عاشق است از دور پیداست

لبش خشک و دوچشمش مست و شیداست

بود فایز مثل روزه داران

اگر تیرش زنی خونش نه پیداست

34

دلا امشب نه وقت قیل وقال است

نه هنگام حکایات طویل است

ببین  فایز! قوافل  در  قوافل

به هرجانب صدای الرحیل است

35

خداوندا جوانیم بسر رقت

درخت شادکامی بی ثمررفت

 درخت  شادکامی  عمر فایز

سر شام آمد و بانگ سحر رفت

36

جهان رفت و جوانی و چمن رفت

گل نسرین و سرو و یاسمن رفت

پس ازمن دوستان گویند «افسوس

که آخر فایز شیرین سخن رفت»

37

سرزلف وسیاهت شام یلداست

طلوع صبح در جیب تو پیداست

شب و روز تو فایز همچنین  است

خوشم کاین هردو نعمت قسمت ماست

38

نر پر دارم که پروازم به کویت

نه پا دارم گذار آرم به  سویت

خدایا! چارۀ فایز همین   است

نشیند   تا   بمیرد  ز   آرزویت

39

به دار الملک تن دل پادشاهست

جوارح در اطاعت چون  سپاهست

به هر  جا  عزم دارد  شاه  فایز

که را یارا که گوید این نه راهست

40

هنوزم بوی زلفش در مشام است

هنوزم ذوق لبهایش به کام است

کجا  فایز  شود  از  ناله  خاموش

مگر آن دم که در خاکش مقام است

 

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

21

سرزلف تو جانا لام ومیم است

چو بسم الله الرحمن الرحیم است

به هفتادو دو ملت برده حسنت

قدم از هجر تومانند جیم است

22

مرا این زندگانی از بوی یار است

وگرنه جان بدین پیکر چه کار است؟

کنون که هست فایز زنده ز آنست

دوچشم ودل به راه انتظار است

23

بتا بر طرف معجر کن نقابت

مهل بی پرده مانند آفتابت

بت فایز بپوشان رخ که ترسم

شبی نامحرمی بیند به خوابت

24

اسیرم کرده چشم مستت ای دوست

قتیلم کرده تیر شستت ای دوست

خوشا  فایز  رود   اندر  گدایی

ولی دستش بود در دستت ای دوست

25

رخ تو کعبه ومحراب ابروت

صفا ومروه این چشمان جادوت

طواف کوی حسنت حج فایز

حجر آن خال باشد کوست بر روت

26

دل من همچو رستم درعتابست

چوتوران ملک سلم از او  خرابست

رقیب  گریسوز وفایز وسیاوش

فرنگیس عشق ودل افراسیابست

27

گهی دل مسکنش در کنج لبهات

گهی در حلقۀ زلف چلیپات

دل فایز گهی بر پشت ابروت

گهی در زیر نرگس های شهلات

28

اگر دانی که فردا محشری نیست

سئوال و پرسش و پیغمبری نیست

بتاز  اسب  جفا  تا  می توانی

که فایز را سپاه و لشکری نیست

29

رخ تو آتش وزلف تو دود است

مرا زین سردمهریها چه سود است؟

چو فایز در بیابان تشنه  جان داد

چه حاصل در صفاهان زنده رود است

30

اگر از رخ براندازی نقابت

کنند  مردم خیال آفتابت

از این پوشیده ای  رخ یار فایز

که ترسی شب کسی بیند به خوابت؟

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

11

خوش آن ملک وخوش آن دلبر خوش آن جا

خوش آن جایی که دلبر کرده مأوا

بت فایز بود هرجا بهشت است

چه ترکستان چه هندوستان چه بطحا

ب

12

سوار خدنگ خوش رفتارم امشب

روانه  جانب  دلدارم  امشب

چو سلطان حبش فایز زشوقش

جهان زیر نگین پندارم امشب

13

دلم در  نزد جانانست  امشب

چومرغ نیمه بریانست امشب

کبابی   از   دل   فایز  بسازید

که سروناز مهمانست امشب

14

نسیم روح پرور دارد امشب

شمیم زلف دلبر دارد امشب

گمانم یار در  راهست  فایز!

که این دل شور در سر دارد امشب

15

سحرگه  زورق  سیمین   مهتاب

چودر دریای اخضر گشت غرقاب

بت فایز  ز  هامون  سر  برآورد

دوباره شد شب مهتاب احباب

16

بگو بادلبر ترسایی امشب

چه می شد گر که بی ترس آیی امشب

لبان خشک فایز را ز رحمت

برآن لعل لب تر سایی امشب

17

صنم تاکی دل مارا کنی آب

دل نازک ندارد این قدر تاب

اگر تو راست می گویی فایز

به بیداری بیا پیشم نه در خواب

18

خروس عرش بی غوغاست امشب

طلوع صبح ناپیداست امشب

سرفایز به بالین تو ای یار!

نمی دانم چه واویلاست امشب

ت

19

توکه ای دل مکان درکوی یار است

توکه روز و شبان آنجا قرار است

توکه  با  فایزت  نبود  علاقه

بگو دیگر تورا با ما چه کار است؟

20

نگارا شربت از لبهات بفرست

گلاب ازگوشۀ چشمات بفرست

برای  توتیای   چشم   فایز

کف دستی زخاک پات بفرست

  • نرم افزار فایز دشتی
  • ۰
  • ۰

الف

1

مزن شانه به زلف پر شکن را

مپوش از سنبل تر  یاسمن را

دل فایز وطن دارد در آن زلف

مکن دور از وطن اهل وطن را

2

عجب دارم از آن زلف چلیپا

که دارد صد هزاران دل درآن جا

بت فایز! مزن شانه  برآن زلف

مکن ویرانه خود آن آشیانها

3

بهار آمد گلستان شد مطرا

شدند از نوعنادل مست و شیدا

جوانی کاش فایز! بد چو گلشن

که هرساله شدی سر سبز وخضرا

4

بتا آهسته تر بردار پا را

از این دام بلا بردار ما را

سراغ نیمه جان داری ز فایز

بیا بستان سرمنت خدا را

5

اگر خواهی بسوزانی جهان را

رخی بنما بیفشان گیسوان را

بت فایز اشارت کن به ابروت

بکش تیغ  و بکش پیر وجوان را

6

به رخ جا داده ای زلف سیه را

به کام عقرب افکندی تو مه را

که دیده عقرب  جراره  فایز؟

زند  پهلو  به  ماه  چهارده   را

7

مرا خلد برین  دی بودیم جا

کنونم دوزخ است امروز مأوا

نمانده دی  نماند فایز امروز

خدا داندچه باشد حال فردا

8

به دست  آن بت طاوس زیبا

میان عاشقان شد فتنه برپا

دل فایز همیشه درهراس است

که ماکشته شویم ویار رسوا

9

به زیر  پرده آن روی دل آرا

بود چون شمع در فانوس پیدا

دل فایز چو پروانه به دورش

مدامش سوختن باشد تمنا

10

بگو آن قاصد نیکو لقا را

ببر بردوستان پیغام مارا

همان ساعت که دیدی یارفایز

به خاطر آوری این بینوا را

  • نرم افزار فایز دشتی