زهم بگسسته ای بند نقابت
که بنمایی به مردم آفتابت
مه فایز! بپوشان رخ اگر تو
زقتل عام باشد اجتنابت
52
سرم پر شور شیدای تو کافیست
دلم داغ تمنای تو کافیست
به سیر گلستان فایز چه حاجت؟
خیال قد وبالای تو کافیست
53
سخن آهسته تر گو دلبر این جاست
بت حوراوش مه پیکر این جاست
نگر! قد و جمالت یار فایز
گل این جا سرو این جا عبهر این جاست
54
بهشت است این زمین یا کوی یار است
که خاکش نافۀ مشک تتار است
حدیث سلسبیل وحور فایز!
بیان صورت و لبهای یار است
55
نه قامت ، تازه سرو جویبار است
نه نرگس، چشم آهوی تتار است
حدیث سلسبیل و حور فایز
بیان صحبت لبهای یار است
56
اگر از روی تو مهجورم ای دوست
زدرد دوریت رنجورم ای دوست
جدا فایز ز تو نز بی وفائیست
خدا داند که من مجبورم ای دوست
57
تو خوبی او زخوبی بی نیاز است
تو سروی آن پری رخ سرو ناز است
مرنج از راستی دلدار فایز
تو بازی آن نکو رخ شاهباز است
58
تو که هیچت زحال ما خبر نیست
خبر زین کام خشک و چشم تر نیست
بود اندر وطن آسوده ، فایز!
کسی کش دلنوازی در سفر نیست
59
مرا یاران وصیت این چنین است
که در هرکجا که آن جانان مکین است
به دوش آن جا برید تابوت فایز
که جای تربتم آن سرزمین است
60
به لب خال سیاهت جایگاهست
شب من بدتر از خال سیاهت
به فایز بوسه ای زان لب عطا کن
که گر محروم می سازی گناهست