برفت آن یار وازما مهر برداشت
خیالش هم مراآسوده نگذاشت
به فایز آنچه کرده آن جفاجو
نه باور کرددل نه عقل پنداشت
42
دل آگه چه محتاج برید است
چه حاجتمند پیغام و نوید است؟
خبر از حال فایز یار دارد
چه لازم دیگرش گفت وشنید است؟
43
مرا در پیش راهی پر ز بیم است
از این ره در دلم خوفی عظیم است
برو فایز میندیش از مهابت
که آنجا حکم با رب رحیم است
44
نه ازدل می رود بیرون خیالت
نه از یادم رود یک دم وصالت
معاذ الله رود از یار فایز
رخ و ذلف و لب ودندان وخالت
45
گرت با ما نگارا میل سود است
منم بایع مبیعت این دل ماست
بت فایز مکن دیگر اقاله
که ما را هم شهود و هم سجلهاست
46
به رویش زلف اندر پیچ وتابست
همان این اضطراب از التهابست
از آن فایز سیه فام است زلفش
که دایم در جوار آفتابست
47
دلم از دست خوبان چاک چاکست
تنم از هجرشان اندوهناکست
چو فایز خورده باشد تیر غمزه
زتیر طعنۀ دشمن چه باکست؟
48
زمن ببرید جانان باز پیوست
شکست عهد کهن آیین نو بست
بحمدالله غمین برخاست دشمن
به بزم دوست فایز شاد بنشست
49
نه هر بالا نشینی ماهتابست
نه هر سنگ وگلی در خوشابست
نه هرکس شعرگوید فایزاست او
نه هر ترکی زبان افراسیابست
50
نه چشم است آن که چشمانش ندیده ست
نه گوش است آن که صوتش ناشنیده ست
زفایز پرس حسنش پای تا سر
که شبها رنج بی خوابی کشیده ست