الف
1
مزن شانه به زلف پر شکن را
مپوش از سنبل تر یاسمن را
دل فایز وطن دارد در آن زلف
مکن دور از وطن اهل وطن را
2
عجب دارم از آن زلف چلیپا
که دارد صد هزاران دل درآن جا
بت فایز! مزن شانه برآن زلف
مکن ویرانه خود آن آشیانها
3
بهار آمد گلستان شد مطرا
شدند از نوعنادل مست و شیدا
جوانی کاش فایز! بد چو گلشن
که هرساله شدی سر سبز وخضرا
4
بتا آهسته تر بردار پا را
از این دام بلا بردار ما را
سراغ نیمه جان داری ز فایز
بیا بستان سرمنت خدا را
5
اگر خواهی بسوزانی جهان را
رخی بنما بیفشان گیسوان را
بت فایز اشارت کن به ابروت
بکش تیغ و بکش پیر وجوان را
6
به رخ جا داده ای زلف سیه را
به کام عقرب افکندی تو مه را
که دیده عقرب جراره فایز؟
زند پهلو به ماه چهارده را
7
مرا خلد برین دی بودیم جا
کنونم دوزخ است امروز مأوا
نمانده دی نماند فایز امروز
خدا داندچه باشد حال فردا
8
به دست آن بت طاوس زیبا
میان عاشقان شد فتنه برپا
دل فایز همیشه درهراس است
که ماکشته شویم ویار رسوا
9
به زیر پرده آن روی دل آرا
بود چون شمع در فانوس پیدا
دل فایز چو پروانه به دورش
مدامش سوختن باشد تمنا
10
بگو آن قاصد نیکو لقا را
ببر بردوستان پیغام مارا
همان ساعت که دیدی یارفایز
به خاطر آوری این بینوا را